تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر

ساخت وبلاگ
تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر ور کسی نشنود این را انما انت نذیر بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر رفت مردی به طبیبی به کله درد شکم گفت او را تو چه خوردی که برستست زحیر بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ کبیر گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر نیست را هست گمان برده ای از ظلمت چشم چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر هله ای شارح دل ها تو بگو شرح غزل من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر 1091 نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر نه که همسایه آن سایه احسان توام تو مرا همسفر و مشفق و غمخوار مگیر شربت رحمت تو بر همگان گردانست تو مرا تشنه و مستسقی و بیمار مگیر نه که هر سنگ ز خورشید نصیبی دارد تو مرا منتظر و کشته دیدار مگیر نه که لطف تو گنه سوز گنه کارانست تو مرا تایب و مستغفر غفار مگیر نه که هر مرغ به بال و پر تو می پرد تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر به دو صد پر نتوان بی مددت پریدن تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر خفتگان را نه تماشای نهان می بخشی تو مرا خفته شمر حاضر و بیدار مگیر نه که بوی جگر پخته ز من می آید مدد اشک من و زردی رخسار مگیر نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت از جنون خوش شد و می گفت خرد زار مگیر با جنون تو خوشم تا که فنون را چه کنم چون تو همخوابه شدی بستر هموار مگیر چشم مست تو خرابی دل و عقل همه ست عارض چون قمر و رنگ چو گلنار مگیر قامت عرعریت قامت ما دوتا کرد نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر این تصاویر همه خود صور عشق بود عشق بی صورت چون قلزم زخار مگیر خرمن خاکم و آن ماه بگردم گردان تو مرا همتک این گنبد دوار مگیر من به کوی تو خوشم خانه من ویران گیر من به بوی تو خوشم نافه تاتار مگیر میکده ست این سر من ساغر می گو بشکن چون زرست این رخ من زر به خروار مگیر
شعر عاشقانه...
ما را در سایت شعر عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golamreza tandorosti17425 بازدید : 374 تاريخ : چهارشنبه 8 خرداد 1392 ساعت: 4:04